گاهی وقتا به خودم میگم «خجالت نمیکشی بعد از رفتنش میخندی؟ شرمت نمیاد داری خوش میگذرونی؟»

نمیدونم. هیچی نمیدونم. 

من خجالت میکشم خوشحال باشم وقتی هنوز میبینم در خانواده م کسی از یاد داداش منفک نشده. 

من دلم میخواد خوشحال باشم که خانواده م بجای نبودن داداش دلشون به خنده های من خوش شه.

اما؛ نمیتونم. 

من نهایت 6 ساعت میتونم ممتد بگم و بخندم و در جمع باشم. امتحان کردم ک میگم. 

واقعا احساس می کنم بند بند وجودم از کش دادن این زندگی خسته س. 

خسته تر از توصیفم. 

چی میگفت شاعر؟ من ناتوان ز گفتن و خلق از شنیدنش؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Fararoman ariaseri Desiree تک سئو مؤسسه فرهنگی تمیز کلاس فیزیک Ferfere84 David Charlie